سلام دوستان عزیزم امیدوارم حالتون خوب باشه.
میخوام از وقتی به دنیا اومدم رو براتون تعریف کنم ، روزی که من به دنیا اومدم به خاطره یه سری مشکلات منو داخل دستگاه گذاشتن و تا دو روز مادرم من رو ندید ،مادرم فکرمیکرد من زنده نموندم یا یه مشکله بدی داشتم که منو پیشش نبردن واسه همین هرروز گریه میکرد تا منو بردن پیشش مادرم میگه اینقدر کوچولو بودی میترسیدم بغلت کنم طوری که اگه زیره چادر بغلت میکردم کسی متوجهت نمیشد ، میگفت مادربزرگم میگفت این دختر تا یک ماه بیشتر زنده نمیمونه و همیشه تو دل مادرم خالی میشد ولی امان از این روزها که من بزرگ شدم و تپلی شدید شدم خخخ و حالا نمیتونم لاغر کنم متاسفانه .
خب من تو یه خانواده مذهبی به دنیا اومدم و متاسفانه پدرم رو ده ساله پیش از دست دادم و چقدر سخته نبودن پدر تو زندگیم .
بعداز پدرم برادرم شده همه کاره البته فقط گیرمیده به من که تنها جایی نرم ، محدودیتهایی که منو داره دیوونه میکنه ،مادرم هم فرهنگیه و یه حقوقی داره که وضعیت مالیمون در حده متوسطی قرار داره.
خب اینارو گفتم تا یکم با من آشنا بشین و ایشالله تو مطلب های دیگه بقیه داستانم رو بهتون بگم حمایتم کنید دوستان ممنونم

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

فیلم و سریال سیگرام خداحافظ بیان کنکور اصفهان - مشاوره و برنامه ریزی کنکور جلوه ی بهاران مشاوره Lori ايزوپايپ نگار آسيا سرگرمی تفریحی Kathleen مهندسی آب و سازه های هیدرولیکی